برای مردنم...
برای مُردن لازم نیست عزرائیل بیاید
همین که تو نیایی کافیست . .
برچسبها:
برای مُردن لازم نیست عزرائیل بیاید
همین که تو نیایی کافیست . .
گاهـــــــــــــی آنچنان مزخرف می شــــــوم
که برای دیگـــــــــران قابل درک نیستـــم…
حتی عزیــــــــــزترین کســــانـــــم را از خــــــــــــودم می رانم
اما در آن لحظه در دلــــــــــم آرزو دارم بگـــــــــویند:
” می دانم دســــــت خودت نیست، درکــــــــت می کنم ”
زنــدگــے !
בقــیــقــآ פּقــتـــی ,
غــیــرقــابل تـפـمل میشہ ڪہ
هــمـــہء" בلــگــرمــیــت "
ڪــســے بـاشہ
ڪه "ســرگــرمــیــش" بــاشـــے
بعضیا هستن که تصــــــــادفی وارد زندگی آدم میشن..!!
تکلیف آینــــدت باهاشون روشن نیست...
ولی نفســـــــت به نفســــــــشون بنده...!
حکایت موج و ساحلیم ما .
گاه آنقدر نزدیک می شوی که هم نفست می شوم.
تا می خواهم بودنت را حس کنم ،دور می شوی.
فقط نمناکی چشمهایم ، یاد آوری ام می کند که اینجا بوده ای.
تو به دریا تعلق داری و من چه بیهوده حس می کردم سهمی از دریای وجودت دارم.
سالها رفت و هنوز
یک نفر نیست
بپرسد از من....
که تو از پنجره عشق
چه ها می خواهی...
صبح تا نیمه ی شب
منتظری...
همه جا می نگری
گاه با ماه سخن میگویی
گاه با رهگذران...
خبر گمشده ای می جویی
راستی گمشده ات کیست؟
کجاست...؟
عاشقانه ات میمانم... نفـــسم ...
ایـٰن منم که ﮔــﺎهــی ﻓقــــط ...
ﺑــﺎ ﻳــــﺎﺩ ﺗﻮ ﻧﻔس ﻣﻴﻜشــــــم ...
ﮔـــﺎهـــی !!! ﺩﻟـــــم ﻣﻴﺨــٰﻮﺍﻫـــﺪ
ﻓﻘــــﻂ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺩﻭﺳت ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷـٰم ....
ﮔﺎﻫـــی ﻧﺎﻣت ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﺷــﺘﺒﺎﻩ ﺑﻪ ﺯﺑـﺎن ﻣﯽ ﺁﻭﺭم...!
ﻭ ﮔﺎهی کـــه ﭼﻘــــــــــﺪﺭ ﺩﻟـــم
ﺑﺮﺍﻳﺖ ﺗﻨـــگ ﻣﯽ ﺷــــﻮﺩ...
کجایی بیا خیلی تنهام
کجایی که تاریکه دنیام
برات مینویسم یه نامه
کجایی که غم تو چشامه
کجایی که من بی قرارم
کجایی که طاقت ندارم
کجایی بیا بسه دوری...
بیا تمامش کنیم….
همه چیز را….
که نه من سد راه تو باشم و نه تو مجبور به ماندن….
نگران نباش….
قول میدهم کسی جای تو را نمیگیرد…
سهم “من” از “تو”
عشق نیست ،
ذوق نیست ،
اشتیاق نیست...
همانند دلتنگی بی پایانی ست که روزها دیوانه ام می کند !
تو با دلتنگیای من، تو با این جاده هم دستی
تظاهر کن ازم دوری، تظاهر می کنم هستی...
من در جریان زندگی نیستم،
تو در جریان باش !
که دارم با نسیم
جغرافیای صورتت را لمس میکنم،
کاش بودی …
دلم تنگ است ...
دلم اندازه ی حجم قفس تنگ است،
سکوت از کوچه لبریز است،
صدایم خیس و بارانی ست،
نمی دانم چرا؟
در قلب من پاییز طولانی ست ...!
شب ها برای ِ بالش َم قصّه ی ِ عشق
بازی ِ مان را می گویم ... ،
از گریه ی ِ من نیست ها ... ! ،
بیچاره از خجالت خیس ِ آب می شود ...